جوان پاک
 
جوک وداستان
دنیای جوک
چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 10:3 ::  نويسنده : عباس کریمی دهنو       

حكايت جوان پاک سرشت

بازرگانی ثروتی بسیار داشت و از سرد و گرم روزگار، تجربه های فراوان آموخته بود. چون به زمان پیری رسید، سه پسرش را طلبید و به آنان گفت: من همه ثروتم را به سه بخش مساوی تقسیم کرده ام که پس از مرگم، هر یک سهم خود ببرید و میان شما اختلافی پدید نیاید. اما یک قطعه جواهر گرانبها دارم که از پدرم به یادگار به من رسیده است. با خود اندیشیدم که با آن چه کنم؛ سرانجام تصمیم گرفتم خاطره های زندگی شما را بشنوم و به هر کس که بهترین عمل نیک را انجام داده، این جواهر پر ارزش را هدیه کنم.

پسران بازرگان از شنیدن این سخن، بسیار خوشحال شدند، پیرامون پدر حلقه زدند و به نقل خاطره های خویش پرداختند.

پسر بزرگ گفت: ای پدر! روزی جلوی رودخانه ایستاده بودم، دیدم کودکی در حال غرق شدن است و برای نجات خود، کمک می خواهد، بی درنگ خود را در آب افکندم و کودک بی گناه را از مرگ حتمی نجات دادم.

بازرگان گفت: کاری که تو کرده ای، بسیار خوب و شایسته است، اما جز ادای وظیفه چیز دیگری نبوده است.

پسر دوم گفت: چند ماه پیش با یکی از دوستان ثروتمندم، به سفر می رفتم. او در راه، بیمار شد، کیف پول و اشیای قیمتی خود را به من سپرد، بی آن که مدرک و سندی از من داشته باشد، متاسفانه بر اثر سکته قلبی، ناگهان بدرود حیات گفت. کسی از موضوع خبر نداشت و می توانستم تمام ثروت دوستم را تصاحب کنم، ولی امانت وی را، بی کم و کاست، به فرزندانش باز دادم.

پدر گفت: کار تو نیز شایسته تحسین و تمجید است، اما تو نیز مانند برادرت، به وظیفه ات عمل کرده و با این کردار نشان داده ای که جوان امین و درستکاری هستی.

پسر کوچک گفت: پدر جان! دوستی داشتم که سالیان دراز با هم رفیق بودیم، اما به تازگی به واسطه پاره ای اختلافات، میان ما دشمنی ایجاد شد، او خسارتی بسیار برایم پدید آورد و حتی چند بار قصد جانم کرد. روزی برای تفریح و گردش به کوهستان رفته بودم. او را دیدم که در کنار پرتگاهی خوابیده است. می توانستم او را به میان دره بیندازم و انتقام گذشته خویش را بگیرم، ولی چون این کار را بر خلاف عزت نفس و جوانمردی دیدم، از آن چشم پوشیدم. در عوض، او را از خواب بیدار کردم و از آن خطر نجاتش دادم و سپس به راه خود رفتم.

پیرمرد ناگهان از خوشحالی فریادی کشید و دستهای لرزانش را به سوی چشم هایش برد تا اشک های شادی اش را پاک کند. سپس گفت: آه پسرم ! تو جوان خوش قلب هستی، دستت را جلو بیاور ، این انگشتر گرانبها شایسته دست توست



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







 
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جوک و آدرس cityjok.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان